![](/weblog/theme-desiner/38/8.png)
سلام .....
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ،
ترس از خدا نبود .....!!!!!
مادر خسته از خريد برگشت ،
به زحمت زنبيل سنگين را داخل خونه آورد .
پسر بزرگه که منتظر بود ، جلو دويد و
گفت : مامان ، مامان !
وقتی من تو حياط بازی میکردم و
بابا داشت با تلفن صحبت میکرد ،
داداش کوچیکه با ماژيک روی ديوار اتاقی که
شما تازه رنگش کرديد ، نقاشی کرد !
مادر عصبانی به اتاق بچه ها رفت .
داداش کوچیکه از ترس زير تخت قايم شده بود ،
مادر فرياد زد : تو پسر خيلی بدی هستی !!!!!
و تمام ماژيک هاشو تو سطل آشغال ريخت .
بچه از غصه گريه کرد و گریه کرد !!!
چند دقيقه بعد وقتی مادر رفت تو اتاق پذيرایی ،
دلش گرفت . بچه روی ديوار با ماژيک قرمز
يک قلب بزرگ کشيده بود و توش نوشته بود :
....."مامانی خیلی دوست دارم" .....
مادر در حاليکه اشک میريخت به آشپزخانه برگشت ،
يک قاب خالی آورد و اونو دور قلب آويزون کرد .
تابلوی قرمزی که هنوزم تو اتاق پذيرایی روی ديواره .....
یاد بگیریم زود قضاوت نکنیم ،
یاد بگیریم برای داداش کوچیکه نزنیم !!!!!
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/theme-desiner/38/9.png)